گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دل بی‌رخ تو صورت جان را نمی‌شناسد

جان بی‌لب تو گوهر کان را نمی‌شناسد

چندین چه می‌کند آن زلف بر جمالت؟

یعنی که چشم‌زخم جهان را نمی‌شناسد!

نرگس به زیر پات چرا دیده را نمالد؟

یا کور شد که سرو روان را نمی‌شناسد

کوچک‌دهانت بر دم سرو رهی چه خندد؟

یعنی که غنچه باد خزان را نمی‌شناسد

فریاد من ز صبر که با هجر می‌نسازد

شک نیست که قدر و قیمت آن را نمی‌شناسد

در خسرو شکسته نظر کن که در فراقت

دیوانه گشته پیر و جوان را نمی‌شناسد