گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دوش آتش زدی و گریه مرا یاری داد

ناله من همه کو را شغب و زاری داد

چشم دارم که به خواب اجلم خسپاند

خاک کویت که مرا سرمه بیداری داد

مست بگذشتی و شد بیخودیم رهزن عشق

تا که همراه شد و بخت کرا یاری داد

همه شب خلق در آسایش و من در فریاد

روز بد بین که دلم را چه گرفتاری داد؟

یارب، از خون منش هیچ نگیری دامن

گر چه در کشتن من داد جفا کاری داد

عقل کو بر سر من کار نمایی کردی

کارم افتاد، چو بر جان خط بیزاری داد

همه در بار تو بستند دل و خسرو بین

داد عقل و دل و دین، نیز به سر باری داد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode