گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

باز عشق تو مرا مژده رسوایی داد

فتنه را عهده کار من شیدایی داد

غم تو در دل شبها به دل خویش خورم

کاین خورش بیشتری ذوق به تنهایی داد

چه حد وصل مرا، بین که چو من چند مگس

جان شیرین به دکان چو تو حلوایی داد

ای که گوییم شکیبا شو و در گوشه نشین

دل بباید که توان داد شکیبایی داد

سنگ هر طفل به رویم گل شادیست که عشق

هدفم بر زد و بس جلوه رسوایی داد

بوی خون زد ز صبا کامد ازان وقتش خوش

که نشان دل آواره هر جایی داد

شد به دیوانگی زلف بتان، هر چه خدای

خسرو دلشده را بهره ز دانایی داد