گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

وقتی آن کافر بی رحم از آن من بود

دل آواره شده نیز، از آن تن بود

شمع شب گریه همی کرد همه شب، ماناک

شعله های دل پر سوز منش روشن بود

نشدند آن خودم در غم جانان، چکنم؟

عقل دیوانه و عشق آفت و دل دشمن بود

گفتمش دوش رسیدی و مرادم دادی

گفت من مانده ام از تو که خیال من بود

بین که چون موی شد از ساعد سیمین نگار

آهنین بازوی فرهاد که خاراکن بود

می کنم شکر لبت، گر چه بسی نقد بلا

بر من از غمزه آن دولت مرد افگن بود

عاشقی را که بکشتند به عشق و شهوت

خون او خون شهیدان نه که حیض زن بود

دی که رسوا شده ای دیدی و گفتی کاین کیست؟

دامن آلوده به خون خسروتر دامن بود