گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دوش بوی گل مرا از آشنایی یاد داد

جان گریبان پاره کرد و خویش را بر باد داد

ترسم از پرده برون افتم چو گل، کاین باد صبح

زان گلستانها که روزی با تو بودم یاد داد

جز خرابی نامد اندر جانم از بنیاد عشق

گر چه هر دم دیده خون تو درین بنیاد داد

پیش ازین اباد بود این دل که مستی در رسید

وین صلای صوفیان در خانه آباد داد

مشنو، ای حاکم، ز ما دعوی خون بر یار خویش

کشتگان عشقبازی را نشاید داد داد

چون نوازد خوبرو آنگه کشد، خود فتنه بود

ساغر شیری که شیرین بر کف فرهاد داد

من نشسته هر دم و از دیده خون پیش افتدم

بین دل خون گشته خسروا را چه پیش افتاد داد؟

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
طغرای مشهدی

شب فغانم گوشمال چرخ بی بنیاد داد

کهکشان را همچو کاه کهنه ای برباد داد

جویای تبریزی

می توان صد عمر داد ناله و فریاد داد

آه از این کم فرصتی این عمر بی بنیاد داد

عاشقان زار را با قوت بازو چه کار

داد از دست اداهای تو ای فرهاد داد

جسم خاکی حجاب صورت معنی شود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه