گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چشمها را گوی کاین ناز و کرشمه کم کنند

ور نه ترسم عالمی را خسته و در هم کنند

هم شکاف جان کنند و هم بسی خون دل آب

شانه و آبی که زلفت را خم اندر خم کنند

مرهم از لبهات می جویم بدین جان فگار

وای بر ریشی که آن را از نمک مرهم کنند

بر درت عشاق خون گریند و رو و مو کنند

چون زنان از گرمی دل شعله ماتم کنند

چشم مشتاقانت از خون بسته گردد نی ز آب

باز نگشاید مگر بازش هم از خونم کنند

بند بر عاشق بدان ماند که باشد بر جگر

ناتوان را زحمت جانی و داغش هم کنند

دم که بر یادش بر آید باز در تن چون رود

وه بدین خواری چگونه یاد آن همدم کنند

ای صبا، آنان که دل سنگ اند، بهر ما بگوی

ما ز غم مردیم دل از بهر ما بی غم کنند

خسروا، جان دوست می داری، ز جانان دم مزن

شاهدان باید که کار شیرمردان کم کنند