گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

عاشقان نقل غمت با باده احمر خورند

گر چه غم تلخ است، بر یاد تو چون شکر خورند

رفت عمر و خارخار نخل بالایت نرفت

ای خوش آن مرغان کز آن شاخ جوانی برخورند

مرده آن قامتم کاندم که بخرامد به راه

مردگان در خاک هر دم حسرتی دیگر خورند

روزها بگذشت و از ما یاد نامد در دلت

ای عفاک الله غم یاران ازین بهتر خورند

خون فرو خوردم، پس آنگه ساقیت گشتم، ازانک

چاشنی ناکرده شاهان شربتی کمتر خورند

گر مرادی نیست، باری طعنه هم چندین مزن

کس ندیده ست اینکه پیش از انگبین شکر خورند

ما ز بهر سوز هجرانیم، کی یابیم وصل

دوزخ آشامان چگونه شربت کوثر خورند

ای ترا خاری به پا نشکسته، کی دانی که چیست؟

جان شیرانی که شمشیر بلا بر سر خورند

سوی خسرو هان و هان بویی بیاری، ای صبا

هر کجا مستان به کوی بی غمی ساغر خورند