گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

هر که دمی به یاد آن دلبر مه لقا زند

شاه پیاده بر درش آید و مرحبا زند

در همه عمر یک نفس روی نتابم از درش

گر دو هزار مدعی طعنه ام از قفا زند

بر گل تازه رنگ و بو برگ و نوا اگر نبود

لاف محبت از چه رو بلبل خوش نوازند

همنفسی ز کوی او غیر صبا ندیده ام

کو نفسی به پیشم از رهگذر صفا زند

ناله زار شد روان جانب دوست، ای صبا

زود رسان که حلقه ای بر در آشنا زند

سیل سرشک و خون دل چند بود روا، بگو

تا که ز روی مردمی دیده به روی ما زند

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode