ما را چه جان باشد که تو بر ما فشانی ناز خود
بر شیر مردان تیز کن چشم شکار انداز خود
صد جانست نرخ ناز تو از بهر جان سوخته
بر چون منی ضایع مکن بشناس قدر ناز خود
جان باختم در کوی تو رنجه شدی، چه کم شود؟
گر طاقت آری بازییی از عاشق جانباز خود
هر گاه گاهی از دلم خواهم برآرم ناله ای
گه خود به حیرت گم شوم، گه گم کنم آواز خود
بسته نمی گردد شبی چشمم به جز خون جگر
بسته چنین بینم مگر شبها دو چشم باز خود
دردست اندر جان من، کس چون منی باور کند؟
چون کس ندارد درد من، پیش که گویم راز خود؟
خود کشت خسرو خویش را کافتد ترا بر وی نظر
بیهوده تهمت می نهی بر غمزه غماز خود
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای کرده چشمت عالمی مست از شراب ناز خود
یک جرعهای بر ما فشان از نرگس غماز خود
هرگز چه دانی حال من کز حسن و نازت چو نبود
چون کس ندیدی در جهان هرگز نگویم راز خود
از بیم خوی نازکت شبها که افغان میکنم
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.