گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گر دلبر من بر من آید

دل در بر و روح در تن آید

شبها ز هوا گرفته ام باز

وقت است که در نشیمن آید

ترسم که در انتظار رویش

رویم به نماز خفتن آید

شد موسم آنکه در گلستان

بلبل به نوا به گفتن آید

ابر آب زند ز دیده بر خاک

فراش صبا به رفتن آید

وز ناله مرغ و گریه ابر

گل خندد و در شکفتن آید

ساقی کشد انتظار بلبل

تا باز گلی به گلشن آید

چون شمع ستاده ام به یک پا

پروانه اگر به کشتن آید