گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

یاری دل ما به رایگان برد

تا دل طلبیم باز جان برد

عشق آمد و گردن خرد زد

دزد آمد و سر زپاسبان برد

آن کس که رهم زد آشنا بود

بر شحنه خبر نمی توان برد

ماندیم ازان حریف دل دزد

زد قلعه و مهره رایگان برد

ای ترک، که جنبش رکابت

از پنجه چابکان عنان برد

بگذار که در وحل بمیرم

این لاشه که آب کاروان برد

دی بر تو به کشتنم گمان داشت

شد عاقبت آنچه او گمان برد

عاشق نه خود از در تو شد دور

با زاغ چه حیله کاستخوان برد؟

لیکن ز جفای تو تظلم

خواهم بر شاه کامران برد

جمشید زمان که در بلندی

ایوانش سبق ز آسمان برد

جان دادم و درد تو خریدم

این را تو بیر که خسرو آن برد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode