گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

برفت آن دل که با صبر آشنا بود

چه می گویم، نمی دانم کجا بود؟

همه شب دیده ام خفتن نداده ست

که بوی گلرخ من با صبا بود

ازان بر گل زند فریاد بلبل

که او سالی تمام از گل جدا بود

منال، ای بلبل، از بدعهدی گل

که تا بوده ست خوبی، بی وفا بود

ز ما یادش دهی گه گاه، ای باد

گذشت آن وقت کاورا یاد ما بود

غنیمت دان وصال، ای همنشینش

خوش آن وقتی که آن دولت مرا بود

تو، ای زاهد که اندر کوی اویی

چگونه می توانی پارسا بود

ز در بیرون مران بیگانه وارم

که این بیگانه وقتی آشنا بود

غمت بس بود، بد گفتن چه حاجت؟

ترا گر کشتن خسرو رضا بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode