جانا، اگرم درد تو دیوانه نسازد
خلقی همه از حال من افسانه نسازد
از خون من خسته نشانی تو همی زلف
کان موی پریشان ترا شانه نسازد
چیزی ست درین دل که چنین می شوم از نی
عاقل به ستم خود را دیوانه نسازد
خون منی، ای دل، ز جگر هم بده آبی
کاین سوخته را شربت بیگانه نسازد
باده به سفال آر که ما درد کشانیم
کس از پی ما ساغر و پیمانه نسازد
خاک ره عشاق نیر زد سرم، آری
دولت به سر هیچ کسان خانه نسازد
چون عاشق صادق شدی، ایمن منشین، زانک
شمشیر بلا بر سر مردانه نسازد
آن را که بود سوختگی چشم و چراغش
چون سرمه ز خاکستر پروانه نسازد؟
سودای بتان از سر خسرو شدنی نیست
کاین مرغ وطن جز که به ویرانه نسازد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
مشاطه خم گیسوی جانانه نسازد
از پنجه ی خورشید اگر شانه نسازد
روشن نشود دلبری شمع، کسی را
تا سرمه ز خاکستر پروانه نسازد
با مستی یک هفته، بگویید چمن را
[...]
با داغ محبت، دل دیوانه نسازد
دریاکش مخمور به پیمانه نسازد
خاطر نکند عشق، ز معموری ما جمع
تا جغد، به وبرانهٔ ما خانه نسازد
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.