گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

جان تشنگی از شربت عناب تو دارد

دلبستگی از سنبل پرتاب تو دارد

شبها همه بیدار بود مردم چشمم

تا چشم بر آن نرگس پر خواب تو دارد

چون دفتر گل باز کند مرغ سحر خوان

شرح شکن طره پرتاب تو دارد

مسکین چه کند بر گل صد برگ نیازی؟

گر دست دگر نی همه از ناب تو دارد

در عشق نماز آنکه درو نیست نیازی

سر بر خط ابروی چو محراب تو دارد

خورشید جهانتابی و من ذره خاکی

هر ذره سرگشته کجا تاب تو دارد؟