گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

سروی چو تو در خلخ و نوشاد نباشد

این نازکی اندر گل و شمشاد نباشد

چون تو خوشی، ای دوست، به ویرانی دلها

آبادتر آن سینه که آباد نباشد

غمها خورم و ناله به گوشت نرسانم

کاسوده دلان را سر فریاد نباشد

گفتی که سرت خاک کنم بر سر این کو

ای خاک بر آن سر که بدین شاد نباشد

آن روز مبادا که کنم از تو فراموش

هر چند که روزیت ز من یاد نباشد

معذور همی دارمت، از جور کنی، زانک

در مذهب خوبان روش داد نباشد

مگریز ز درماندگی جان اسیران

کانجا که تو باشی، دلی آباد نباشد

طعنه مزن، ای زاهد، اگر توبه شکستم

صد توبه کند عاشق و بنیاد نباشد

جان بر تو فرستم که ازان سوی که دل رفت

در بردن اگر کاهلی از باد نباشد

هر چند که خسرو به سخن می نبرد دل

چون نرگس جادوی تو استاد نباشد

 
 
 
سید حسن غزنوی

صدری که چنان هرگز یک راد نباشد

شادیش مبادا که بدو شاد نباشد

فرعی ندهد عمر کزو مایه نگیرد

اصلی نکند تیغ چو پولاد نباشد

فریاد رس خلق جهان است و ز جودش

[...]

وحشی بافقی

گل چیست اگر دل ز غم آزاد نباشد

از گل چه گشاید چو دلی شاد نباشد

خواهم که ز بیداد تو فریاد برآرم

چندان که دگر طاقت فریاد نباشد

شهری که در او همچو تو بیدادگری هست

[...]

سلیم تهرانی

در قید محبت دل ناشاد نباشد

یک صید ندیدیم که آزاد نباشد

دل محکم اگر نیست، چه از دست گشاید

تیغ از چه توان ساخت چو فولاد نباشد

از آه اسیران بود این گردش افلاک

[...]

سحاب اصفهانی

چندیست فلک را سر بیداد نباشد

داند که تو را حاجت امداد نباشد

از ساحت گلزار کس این فیض نیابد

این منزل خوش خانه ی صیاد نباشد

معمورتر از مملکت عشق ندیدم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه