گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

باد آمد و زان سرو خرامان خبر آورد

در کالبد سوخته، جانی دگر آورد

امروز هم از اول صبحم سر مستی ست

این بوی که بوده ست که باد سحر آورد؟

صد منت باد است برین دیده کزان راه

من سرمه طلب کردم و او خاک در آورد

هرگز نرود از دل من گریه شب

کش در ته پهلو شد و از خواب در آمد

ای دیده، فرو ریز هر آن آب که داری

کین آتش اندوه ز من دود برآورد

من آب طلب کردم ازین دیده درین سوز

او خود همه پرکاله خون جگر آورد

هان، ای دل عاصی، چه شود حال تو کاینک

سلطان به غزا آمده بر جان حشر آورد

یارب، چه شد او، در تن نالان که جا کرد؟

آن جان برون رفته که در جان سقر آورد

زان مرغ که شب ناله همی کرد، بپرسید

جایی گل خندان مرا در نظر آورد

خون من دل سوخته در گردن قاصد

کان نامه که آورد از او دیرتر آورد

خسرو نگهش دار که اکسیر حیات است

گردی که صبا دوش ازان رهگذر آورد