گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

آن را که سر و کاری با چون تو نگار افتد

سر پیش تو دربا زد چون کار به کار افتد

سنگ است نه دل کو را با زلف تو افتد خویش

بس طرفه بود سنگی کو بر سر مار افتد

افتد چو تو برخیزی در پای تو صد عاشق

زین جمله چه برخیزد، با آنکه هزار افتد

جان خاک شود زین غم کز زلف تو وامانده

گل خشک شود برجا گر یاد بهار افتد

صد گریه کند مردم تا تو به کنار آیی

صد موج زند دریا تا در به کنار افتد

از ناوک مژگانت افغان نکنم هرگز

گه گه گذر بلبل هم بر سر خار افتد

القصه برآوردی گردی ز دل خسرو

هم دیده نمی خواهد کش با تو غبار افتد