گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

آن دل به چه کار آید کان خانه تو نبود

وان موی چه بندد دل، گر شانه تو نبود

آنکو سر تو دارد، پس از سر خود ترسد

دیوانه خود باشد، دیوانه تو نبود

خواب اجلم گیرد از غایت بیخوابی

گر مونس من هر شب افسانه تو نبود

محروم ترین مرغم، خال لب خود بنما

حسرت نخورم باری، گر دانه تو نبود

از سینه برون کردم آتش زده جان خود

تا سوخته دردی همخانه تو نبود

از شعله چه ترسانی، ای شمع دل، ار جانم

دوزخ نکند لقمه، پروانه تو نبود

دیوانه بقا ندهد ده روزه برات جان

گر خسرو مسکین را پروانه تو نبود