زهی از درد خود یک چشم را بینم نمی بیند
که هیچ آن سهل گیر بی وفا را غم نمی بیند
چنین کز خواب او هر شب پریشانست چندین دل
خدایا، هرگز او خواب پریشان کم نمی بیند
نمی خواهد رهی روی تو بیند از جفا، جانا
ولی دیوانه می گردد، گرت یک دم نمی بیند
بگویش تا بپرهیزد ز آه سرد مشتاقان
رقیب آن زلف را کز خود پریشان هم نمی بیند
سخنهای تو در دل ماند ما را، پاس آنست این
که شبها رفت و کس را چشم بر هم هم نمی بیند
من مسکین غلام عشقم، ای عقل، از سرم بگذر
که این سلطان ترا در کار خود محرم نمی بیند
ز بی سنگی به خشت گور شد، کارم، هنوز ای دل
بنا و عهد و پیمان ترا محکم نمی بیند
اگر بینی که خسرو نیم کشته گشت از چشمت
ز بیم جان در آن گیسوی خم در خم نمی بیند
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.