گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

مهش گویم، و لیکن مه سخن گفتن نمی داند

گلش گویم، ولیکن گل گهر سفتن نمی داند

ز شب بیداری من تا سحر چشمش کجا داند؟

که او شب تا سحر کاری به جز خفتن نمی داند

اگر گویم که حال من کسی آنجا نمی گوید

صبا دانم که می داند، ولی گفتن نمی داند

به پاش افتاد زلف و یافت دستی بر لبش، لیکن

زمین رفته ست پیوسته، شکر گفتن نمی داند

همه آشفتگی خواهد سر زلف پریشانش

ز خسرو، گو، بیاموزد، گر آشفتن نمی داند