گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

باز آرزوی آن بت چین می‌کند مرا

معلوم شد که فتنه کمین می‌کند مرا

می‌خواندم گدای خود و گویی آن زمان

ملک دو کون زیر نگین می‌کند مرا

از من مپرس کز چه دل دوست شد به باد

در وی ببین که بی دل و دین می‌کند مرا

نه من به اختیار چنین مست و بی‌خودم

چیزی‌ست در دلم که چنین می‌کند مرا

آه از تو می‌کنند همه عاشقان و من

از دست دل که سوخته، این می‌کند مرا

صد منت خیال تو بر خسرو است، از آنک

گه‌گه به خواب با تو قرین می‌کند مرا