گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

نه از نقاش چین هرگز چنین صورتگری آمد

نه این ناز و کرشمه از بتان آزری آمد

مکن ناز و مکش ما را مسلمانی ست این آخر؟

اگر عاشق شدم جایی، چه کردم کافری آمد

چو بیهوش خیالم دید، شب می گفت همسایه

که امشب باز آن دیوانه ما را پری آمد

چه شد کام روز آب چشم من بی خواست می آید

دگرگون می شود این دل، مگر آن لشکری آمد؟

ز خوبان داغها دارم برین دل، وای مسکینی

که با این دشمنان دوست رویش داوری آمد

غلام عشق شو، خسرو، به زیر تیغ گردن نه

حدیث عقل را مشنو که کارش سرسری آمد