گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بیا که دل بشد از انتظار آمدنت

نگاه داشته ام جان نثار آمدنت

ز بعد رفتن تو جان قرار کی کردی

دل ار ندادی با جان قرار آمدنت

یکی به یاد کن کار جان من آخر

وگرنه من بکنم جان به کار آمدنت

هنوز تاز رخت بشکفد گلم باری

خراش یافت دل از خار خار آمدنت

به چار روز نکو آمدت که مهلت نیست

دو روزه عمر مرا با چهار آمدنت

ستاره ریز کنم از دو دیده بر تقویم

حکیم را که کند اختیار آمدنت

دو دیده غلتان غلتان رود به استقبال

اگر ز دور ببیند غبار آمدنت

زنم به زلف تو انگشت و بر دو دیده نهم

اگر سفید شود ز انتظار آمدنت

ز جام وصل خمار اشکنی که خسرو را

برون همی رود از سر خمار آمدنت