گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دل من به جانانی آویخته ست

چو دزدی کز ایوانی آویخته ست

فدا باد جانها بدان زلف کش

به هر تار مو جانی آویخته ست

چه زنار کفرست هر موی او

که در هر یک ایمانی آویخته ست

بتان را مزن سنگ، ای پارسا

به هر بت مسلمانی آویخته ست

غمم سهل گیرید و مسکین کسی

که در زلف جانانی آویخته ست

زهی دولت صید جانم که او

به فتراک سلطانی آویخته ست

نبینم جهان جز جگر پاره ای

به هر نوک مژگانی آویخته ست

خراشیده باشد دل بلبلی

که در شاخ بستانی آویخته ست

چو خسرو اسیر تو شد رحمتی

که دردی به درمانی آویخته ست