گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گلستان نسیم سحر یافته ست

صبا غنچه را خفته دریافته ست

چنان خواب دیده ست نرگس به خواب

که گویی که او جام زر یافته ست

خبر نیست مر بلبل مست را

که از مستیش گل خبر یافته ست

نسیم چون مشک در خاک ریخت

مگر بوی آن خوش پسر یافته ست

خیال قدت سر و گم کرده بود

ولی ناگهان نیشکر یافته ست

چه گویم که سنگین دلش هیچ وقت

ز سوز دل من اثر یافته ست

به پای خیالت فرو ریخت چشم

دری کان به خون جگر یافته ست

بسا شب که بیدار خسرو نشست

که شام غمش را سحر یافته ست