گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

سر زلف تو تا بجنبیده‌ست

بوی مشک ختا بجنبیده‌ست

بوی خون آمد از صبا ماناک

عاشقی را هوا بجنبیده‌ست

تا بجنبید زلف او از باد

ناف آهو ز جا بجنبیده‌ست

ما و دیوانگی دگر کان زلف

باز بر جان ما بجنبیده‌ست

جوش دل‌ها به گرد او گویی

قلب صد یاد را بجنبیده‌ست

گر جگرگوشه نیست چشم مرا

خون چشمم چرا بجنبیده‌ست؟

می‌رود ذکر رفتنش بسیار

باز جای بلا بجنبیده‌ست

دی شنیدم ز آه سرد منش

دل چون آسیا بجنبیده‌ست

یاد خسرو نمی‌کند، یا رب

کاین سخن از کجا بجنبیده‌ست