گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

هنوز آن که نشینیم با تو در سینه ست

هنوز در دل من آن هوای دیرینه ست

هنوز مستم ازان می که روزیم دادی

هنوز در دل من آن خمار دیرینه ست

میی که پیش تو با خون دل بیفزودم

بدیدم آن می و آن خون هنوز در سینه ست

گذشت آن مه و این لحظه بیش می گویی

تصوری ست که در خواب یا در آیینه ست

نگر که چند شده ست تا بنات نعش شده ست

ز بهر چرخ که با او همیشه در کینه ست

کسی که حاصل فردا شناخت بر امروز

نبست دل که اگر بست کودک دینه ست

چو حال اینست بده ساقی آن سفال شراب

که نرخ آن به ترک هزار گنجینه ست

می مغانه به رسم قلندر آر و ببین

که ماه روزه و وقت نماز آدینه ست

حذر ز پنبه بی پشم امردان، خسرو

که پنبه گشته از او صد هزار پشمینه ست