گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

یارب، که این درخت گل از بوستان کیست

وین غنچه شکر شکن از نقلدان کیست

باز آن پسر که می گذرد از کدام کوست

باز آن بلا که می رسد از بهر جان کیست

از خون نشان تازه همی بینمش به لب

تا خود که بازگشته و آن خود نشان کیست

می گفت دی که بر من آواره برگذشت

کافگار کرد پای من این استخوان کیست

شب ناله ام شنید و بپرسید از رقیب

من شب نخفته ام، همه شب این فغان کیست

خون می رود ز دیده و جان می رود ز تن

آن زخمها ز غمزه نامهربان کیست

این سوزشی که در دل آواره من است

داغ کسی ست، لیک ندانم از آن کیست

ای باد، اگر برای من آورده ای پیام

بار دگر بگو به خدا از زبان کیست

جانا، اگر شبی دهنت بر دهن نهم

خود را به خواب ساز و مگو کاین دهان کیست

بیدار از آنست مه که به شب پاسبان تست

خسرو که خواب می نکند پاسبان کیست