گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای دل، غمین مباش که جانان رسیدنی ست

در کام تسمه چشمه حیوان رسیدنی ست

ای دردمند هجر، مینداز دل ز درد

کاینک طبیب آمده، درمان رسیدنی ست

ای آب دیده، ریختنی گرد کن گهر

کان پادشا درین ده ویران رسیدنی ست

ای گلستان عمر، ز سر برگ تازه کن

کان مرغ آشیان به گلستان رسیدنی ست

پروانه وار پیش روم بهر سوختن

کان شمع دیده در شب هجران رسیدنی ست

در ره بساط لعل ز خون جگر کشم

کان نازنین چو سرو خرامان رسیدنی ست

جانی که از فراق رها کرد خانه را

یاد آورید کارزوی جان رسیدنی ست

با خویش می زدم که فراق ار چنین بود

این چاشنیت در بن دندان رسیدنی ست

آورد بخت مژده که خسرو تو غم مخور

تیر بلا به سینه فراوان رسیدنی ست