گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

صد دل اندر زلف شب گون سوخت ست

گوییا در شب چراغ افروخته ست

هر که او سودای زلفت می پزد

عود را چون هیزم تر سوخت ست

دل به شمشیر جفا بشکافته ست

وانگه از تیر مژه بر دوخته ست

گریه چندان شد که در خون دلم

مردم چشم آشنا آموخته ست

ای مسلمانان، یکی بازم خرید

کو مرا بر دست غم بفروخته ست

 
 
 
ربات تلگرامی عود
رودکی

وز بر خوشبوی نیلوفر نشست

چون گهِ رفتن فراز آمد، نَجَست

ابوالمثل بخارایی

رفت در دریا به تنگی آبخوست

راه دور از نزد مردم دوردست

ناصرخسرو

هر که چون خر فتنهٔ خواب و خور است

گرچه مردم‌صورت است آن هم خر است

ای شکم پر نعمت و جانت تهی

چون کنی بیداد؟ کایزد داور است

گر تو را جز بت‌پرستی کار نیست

[...]

ادیب صابر

ساقیا در جام من ریز آب رز

زان بضاعت ده که عشرت سود اوست

در جهان چون آب رز معلوم نیست

آتشی کز زلف ساقی دود است

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه