گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

عاشقان را درد بی مرهم خوش است

بیدلان را دیده پر نم خوش است

گر سخن در گوش جانان می رسد

گفت و گوی هر که در عالم خوش است

گر بتان از درد عشاق آگهند

هر کجا دردیست بی مرهم خوش است

هر کسی کو غم خورد ناخوش بود

من غم خوبان خورم کاین غم خوش است

جان من آزار دل چندین مجو

خود درین ایام دلها کم خوش است

زلف را بهر خدا شانه مزن

همچنان آشفته و درهم خوش است

دیدنت خوب است، گر خود ساعتی ست

پادشاهی، گر همه یکدم، خوش است

وصل تو خوش بود وقتی، وین زمان

ناخوشی های فراقت هم خوش است

خسروا، با بیدلی خو کن که دل

هم دران گیسوی خم در خم خوش است