گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

شب و روز می بنالم ز جفای چشم مستت

چه کنم که در نگیرد به دل ستم پرستت

به خم کمند زلفت همه عالم اندر آمد

به چه سان رهم ز بندت، به کجا روم ز دستت

دل من به خاک جویی و نیابیش از این پس

که بماند پای در گل ز غبار زلف پستت

همه وقت شست زلفت من خسته را چو آتش

تو چه می کشی نگویی، که چنین خوش است شستت

چو گشایی و ببندی به خمار چشم نرگس

شکند هزار توبه ز یکی گشاد دستت

ز دلم به باغ حسنت همه باد تند خسپد

تویی، ار چه شاخ نازک، نتوان بدین شکستت

نبود فسردگان را سر دوستکامی ما

که ز خون دیده باشد می عاشقان مستت

نبود همیشه خوبی، ز برای چشم بد را

تو زکوة حسن باری بده این زمان که هستت

نفسی نشین و دل ده که برفت جان خسرو

بگشاد چشم تیری که ز نوک غمزه خستت

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode