گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

خبری ده به من، ای باد که جانان چونست

آن گل تازه و آن غنچه خندان چونست

با که می می خورد آن ظالم و در خوردن می

آن رخ پر خوی و آن زلف پریشان چونست

چشم بد خوش که هشیار نباشد، مست است

لب میگونش که دیوانه بود، آن چونست

رخ و زلفش را می دانم باری که خوشند

دل دیوانه من پهلوی ایشان چونست

روزها شد که دلم رفت و دران زلف بماند

یا رب، آن یوسف گم گشته به زندان چونست

گل به رعنایی و نازست به مجلس، باری

حال آن بلبل آشفته به بستان چونست

هم به جان و سر جانان که کم و بیش مگوی

گو همین یک سخن راست که جانان چونست

خشک سال است درین عهد وفا را، ای اشک

زان حوالی که تو می آیی، باران چونست

پست شد خسرو مسکین به لگدکوب فراق

مور در خاک فرو رفت، سلیمان چونست