گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

زلف شستش که به هر مو دل دیگر بسته ست

بر دل من همه درهای خرد در بسته ست

مژه ها آخته چشمش، به چه سان زنده رهم

من ازان ترک که صد دشنه و خنجر بسته ست

ابلهی باشد بیم سر و لاف باری

با سواری که به فتراک بسی سر بسته ست

زیب اگر آنست که بر قامت او دیدم، باغ

تهمتی بیهده بر سرو و صنوبر بسته ست

روزی آن نرگس پر خواب به رویم بگشاد

مردمی نیست که بر غمزدگان در بسته ست

مرد حاجی به بیابان و خبر کی دارد

کعبه زان نامه که بر پای کبوتر بسته ست