گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ساقیا، می ده که امروزم سر دیوانگی ست

جام پر گردان که مرگم در تهی پیمانگی ست

من به رغبت جان دهم تا رحمت آری بر تنم

این عنایت در میان دوستان بیگانگی ست

زاهدا، تعویذ خود ضایع مکن بر من، از آنک

عشق من ضایع نخواهد شد که دیو خانگی ست

قصه های درد خوانم هر شبی با بخت خویش

وین همه بیداری من، زین دراز افسانگی ست

بس که در زنجیر خونابم مسلسل شد سخن

هر غزل از دفتر من مایه دیوانگی ست

شمع شیرینی چشیده ست، ار بسوزد باک نیست

لذت از آتش گرفتن مذهب پروانگی ست

طعنه های دشمنان مشتاق را تاج سر است

نام رسوایی به کوی عاشقان فرزانگی ست

نیست آن مردانگی کاندر غزا کافر کشی

در صف عشاق خود را کشتن از مردانگی ست

خسروا، سلطان عشق، ار می کشد، یاری مخواه

زانکه معزول است عقل و صبر بی پروانگی ست