گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

من اشک بیدلان را خنده می پنداشتم روزی

کنون بر می دهد تخمی که من می کاشتم روزی

هم اول روز کان زلف سیاهم پیش چشم آمد

دل من زد که از وی شام گردد چاشتم روزی

تو، ای ناخورده جام عشق، هشیاری مکن دعوی

که من هم خویش را هشیار می پنداشتم روزی

دو چشمم بر رخش داده به کویش در نهم، پایی

هم از خاک درش این رخنه می انباشتم روزی

دل از درد کهن خون گشت و محرومی بختم بین

کز آب دیده رازی بر درش بنگاشتم روزی

تو گر بر جای دل داری، مرا گر نیست دل بر جا

مزن بر حال من طعنه که من هم داشتم روزی

ملامت سوخت خسرو را، همه پاداش آن است این

که بر اهل ملامت بد همی انگاشتم روزی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مشتاق اصفهانی

ز وصل او که من پیوسته می‌پنداشتم روزی

دلی دارند یاران خوش که من هم داشتم روزی

ثمرها خورده‌ام زین دانه‌افشانی کنون اشکم

نه آن تخم است پنداری که من می‌کاشتم روزی

ز آهم رفت اثر افغان که در کارم شکست آمد

[...]

حزین لاهیجی

ز مستی، خون دل را، باده می انگاشتم روزی

خروش سینه را، افسانه می پنداشتم روزی

دل ِ شوریده حالی بود، کز من ناگهان گم شد

به کف چیزی که از سامان هستی داشتم روزی

کنون دارایی فوج معانی از که می آید؟

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه