گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

تو نیز ای بی وفا، تا کی ستم بر جان من خواهی؟

بیا تا کین من از بخت بی سامان من خواهی

چه کم گردد ز خاک پای تو، آخر اگر گاهی

بدین مقدار عذر دیده گریان من خواهی

اگر جان بایدت، پیش آی و بی فرمان من، بستان

که از بیگانگی باشد، اگر فرمان من خواهی

اگر خواهم دهی بوسی به پشت پای خود بینی

وگر خواهی نهی، داغی دل بریان من خواهی

مرا تا زنده ام از درد عشقت راحتی نبود

بکش تیغ و سرم بفگن، اگر درمان من خواهی

بدان می ماند، ای غمزه که جان می خواهی از خسرو

من مسکین چه خواهم دیگر، ار تو جان من خواهی