گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

نامردم است، هر که درو نیست مردمی

عودی که بوش نیست، بسوزش به هیزمی

مردم نه ای، چه نفس بد اندر نهاد تست

دیوی که جای کرده در اندام آدمی

وه این چه کوری است که در چارراه شرع

با صد هزار رهبر بیننده ره گمی

عمر روان چو آب و تو معمار قصر خاک

چو آب چشمه هست، چرا در تیممی؟

شرمی که بهر مال شوی بنده خزان

چون بنده خدایی و فرزند آدمی

چون بد کنی، بدیت بگویند، از آن مرنج

کان هم خودی که در حق خود در تکلمی

از برگ ریز یاد کن و دل منه به باغ

ای بلبلی که بر سر گل در ترنمی

امروز باژگونه مزن نعل اسپ خویش

فردا چو زیر خاک لگدکوب هر سمی

از تست بی نمازی خسرو، دلا که تو

مردار اوفتاده به چه بلکه در خمی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

تا خوی ابر گل رخ تو کرده شبنمی

شبنم شده‌ست سوخته چون اشک ماتمی

... این مصرع ساقط شده ...

کاندر جهان به کس مگرو جز به فاطمی

کی مار ترسگین شود و گربه مهربان؟

[...]

ناصرخسرو

ای آدمی به صورت و بی‌هیچ مردمی

چونی به فعل دیو چو فرزند آدمی؟

گر اسپ نیست استر و نه خر، تو هم چن او

نه مردمی نه دیو، یکی دیو مردمی

کم دید چشم من چو تو زیرا که چون کمند

[...]

منوچهری

آمد بهار خرم و آورد خرمی

وز فر نوبهار شد آراسته زمی

خرم بود همیشه بدین فصل آدمی

با بانگ زیر و بم بود و قحف در غمی

سوزنی سمرقندی

صدر جهان رسید بشادی و خرمی

در دوستان فزونی و در دشمنان کمی

شاه جهان و صدر جهان شاد و خرم است

جاوید باد شاه بشادی و خرمی

ای شاه راز طلعت فرخنده فال تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه