گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای ز رویت چشم جان را روشنی

زلف مشکن تا دلم را نشکنی

گفتم ایمن شو که من زآن توام

عید بر عمر است و آنگه ایمنی

چیست کز دستم نمی نوشی شراب؟

روشنم شد تشنه خون منی

هر زمان گویی منال از دوستان

چه اندر بازی، ای یار، افگنی؟

آخر این جان است کز تن می رود

آخر این تیغ است و بر من می زنی!

مانده با دامان آن یوسف دلم

آخر این خون هم در آن پیراهنی

پاک دامانی، تو دانی چاره چیست

ما و معشوق و می و تردامنی

تا چه خواهد شد، ندانم حال من

من اسیر و تیغ خوبان گردنی

خسروا، از کندن جان چاره نیست

چون نمی آری که دل را بر کنی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

من سخن گویم، تو کانایی کنی

هر زمانی دست بر دستی زنی

انوری

دوستا گر دوستی گر دشمنی

جان شیرین و جهان روشنی

در سر کار تو کردم دین و دل

انده جانست وان در می‌زنی

برنیارم سر گرم در سرزنش

[...]

کمال‌الدین اسماعیل

بر سر ما آمد ابر بهمنی

همچو سلطان بر سپاه ارمنی

شد به چشم من سیه گیتی ز برف

گرچه زاید از سپیدی روشنی

گر سپید آمد سیه کاری برف

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه