ای ز رویت چشم جان را روشنی
زلف مشکن تا دلم را نشکنی
گفتم ایمن شو که من زآن توام
عید بر عمر است و آنگه ایمنی
چیست کز دستم نمی نوشی شراب؟
روشنم شد تشنه خون منی
هر زمان گویی منال از دوستان
چه اندر بازی، ای یار، افگنی؟
آخر این جان است کز تن می رود
آخر این تیغ است و بر من می زنی!
مانده با دامان آن یوسف دلم
آخر این خون هم در آن پیراهنی
پاک دامانی، تو دانی چاره چیست
ما و معشوق و می و تردامنی
تا چه خواهد شد، ندانم حال من
من اسیر و تیغ خوبان گردنی
خسروا، از کندن جان چاره نیست
چون نمی آری که دل را بر کنی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن شعری است عاشقانه که به احساسات عمیق و درد و رنج عشق میپردازد. شاعر از زیبایی چهره محبوبش سخن میگوید و به تأثیر آن بر جان و دلش اشاره میکند. او با اشاره به شکنندگی عشق و غم ناشی از آن، از محبوبش میخواهد که آسیب نرساند و پس از بیان تشنگیاش برای عشق و محبت، از بازیهای عشقی سخن میگوید. شاعر همچنین به ناامیدی و عدم توانایی در تحمل جدایی اشاره میکند و در نهایت به احوالات خود و سرنوشت نامعلومش میپردازد، به خصوص در مواجهه با زیبایی و جذابیت معشوق.
هوش مصنوعی: ای زیبای من، به خاطر چهرهات نگذار زلفهایت به هم بریزد، چون ممکن است این کار باعث شود دلم بشکند.
هوش مصنوعی: گفتم امنیت داشته باش، زیرا من به تو وابستهام. زندگی تو مانند عیدی است که به عمر ادامه میدهد و سپس ایمن خواهی بود.
هوش مصنوعی: چرا از دست من شراب نمینوشی؟ حالا فهمیدم که تشنهام و خون من را میخواهی.
هوش مصنوعی: در هر زمان که سخن از دوستان به میان میآید، از تو میپرسم که در این بازی چه چیزی را میافکنی، ای یار؟
هوش مصنوعی: در نهایت، این زندگی از تن خارج میشود و در آخر، این شمشیر است که به من ضربه میزند!
هوش مصنوعی: من هنوز با یاد آن یوسف در دل خودم ماندهام و در نهایت این احساس غم و درد نیز در آن پیراهنی که بهدست آوردهام، باقی خواهد ماند.
هوش مصنوعی: پاکدامنی، تو میدانی که برای ما و معشوق و می و بیپروایی چه راهحلی وجود دارد؟
هوش مصنوعی: نمیدانم سرنوشت من چه خواهد شد، من در دل اسیر زیباییهای بینظیر هستم که مانند تیغ تیز و برنده است.
هوش مصنوعی: ای خسروا، چارهای برای رهایی از جان وجود ندارد، زیرا تو نمیتوانی دل را بکنی.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
من سخن گویم، تو کانایی کنی
هر زمانی دست بر دستی زنی
دوستا گر دوستی گر دشمنی
جان شیرین و جهان روشنی
در سر کار تو کردم دین و دل
انده جانست وان در میزنی
برنیارم سر گرم در سرزنش
[...]
گفت این قومند چون تردامنی
در ره دنیا نه مرد و نه زنی
بر سر ما آمد ابر بهمنی
همچو سلطان بر سپاه ارمنی
شد به چشم من سیه گیتی ز برف
گرچه زاید از سپیدی روشنی
گر سپید آمد سیه کاری برف
[...]
ما چو چنگیم و تو زخمه میزنی
زاری از ما نه تو زاری میکنی
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.