گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بختم از خواب در آمد چو تو با من خفتی

نه در آغوش که در دیده روشن خفتی

هر دمی گردی و در دیده ناخفته دوست

دوستانه ز پی کوری دشمن خفتی

یاد داری که شبی هر دو به بستان بودیم

من به خار و خس و تو در گل و گلشن خفتی

این چه عید است که خسرو ز تو قدری دریافت

که تو با او همه شب دست به گردن خفتی

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode