گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ز نظر اگر چه دوری، شب و روز در حضوری

ز وصال شربتم ده که بسوختم ز دوری

منم و شبی و گشتی به خرابه‌های هجران

که عظیم دور ماندم ز ولایتِ صبوری

چو به اختیارِ خاطر غمِ عشق برگزیدم

ز جفا هر آنچه آید بکَشیم از ضروری

من اگر هلاک گردم، تو چه التفات داری؟

که ز غفلتِ جوانی به کرشمهٔ غروری

نه خیال بر دو چشمم، نه یکی هزار منّت

که تواَم ز دولتِ او شب و روز در حضوری

چمن اینچنین نخندد، تو مگر بهشت و باغی

بشر اینچنین نباشد، تو مگر پری و حوری

گذری اگر توانی به بهارِ عاشقان کن

که ز اشکِ من به صحرا همه لاله است و سوری

به شبِ فراق خسرو چو چراغ سوخت آخر

شبش ار چه تیره‌تر شد، به چراغ از تو نوری