گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

خنده را سوختن جان من آموخته ای

غمزه را غارت ایمان من آموخته ای

جان به بازی ببری از من و بازم ندهی

این چه بازیست که بر جان من آموخته ای؟

می زنی بر من سرگشته که سربازی کن

گوی بازی تو به چوگان من آموخته ای

طره را بشکنی و باز ببندی، دانم

این شکست از پی پیمان من آموخته ای

جا به چشمم کنی و غرقه شوم برنکشی

آشنا گر چه به طوفان من آموخته ای

پاره گرد، ای دل و خون شو که ترا فرمان است

عشق بازی تو به فرمان من آموخته ای

چه کنی از مژه سحر از پی خسرو هر دم

این عملها نه ز دیوان من آموخته ای؟