گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای که چشم من به روی خویش روشن کرده‌ای

اندر آخوش خوش کزان رو خانه گلشن کرده‌ای

صد دل ویران است در هر تار پیراهن ترا

تو، چنین نازک، چه تار است اینکه بر تن کرده‌ای؟

تو همه تن مایه شادی و جانم پر ز غم

جان من، وه اینچنین جایی چه مسکن کرده‌ای؟

جلوه کردی بر من از رخ تا روان شد خون ز چشم

یارب آید پیش چشمت آنچه با من کرده‌ای

تیغ زن بر گردن من، خون من در گردنت

غم مخور، چون اینچنین خون صد به گردن کرده‌ای

هر شبی تا روز می‌سوزم گدازان همچو شمع

دم به دم از سوزش من چله روشن کرده‌ای

دوست می‌دارم ترا با آنکه بهر خویشتن

عالمی بر خسرو بیچاره دشمن کرده‌ای