گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای گل که چنین در بغلت تنگ گرفته

کز خون دلت پیرهنت رنگ گرفته

آن سوختگی جگر لاله ازان است

کز آه من آتش به دل سنگ گرفته

تا دست تظلم نزند کس به عنانش

تن داده به مستی و عنان تنگ گرفته

از سوزن زنگار گرفته بشناسد

بس کز نم گریه مژه ام زنگ گرفته