گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

منم امروز ز روی چو تو یاری مانده

باده عیش ز سر رفته خماری مانده

چشم و سینه به گذری های تو بر ره سوده

دیده پر خاک و دلی پر ز غباری مانده

عشق خون خوردن و جان سوختنم فرموده

من به نزدیک خود اندر سرکاری مانده

رفته از پیش نظر نقش نگار زیبا

بر رخ از خون جگر نقش و نگاری مانده

بوستانی که درو جز گل بی خار نبود

چون توان دید که گل رفته و خاری مانده

وه در این فتنه که فریاد رسد جان مرا

ترک قتال و فرس تند و شکاری مانده

ای صبا، عذری بخواهیش اگر ما رفتیم

راه خونخوار و خر افتاده و باری مانده

دوستان باز نیاید دل من بگذارید

کشته صیدی ست به فتراک سواری مانده

خلق گویند که بی او به چه سانی خسرو؟

چون بود بلبل مسکین ز بهاری مانده