گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

دریاب که جان خراب گشته ست

دل ز آتش غم کباب گشته ست

خون جگر آب شد ز عشقت

زهره نه که گویم آب گشته ست

پیش که گشایم این که زلفت

در گردن من طناب گشته ست

یک ره به من خراب کن گشت

دل بین که چسان خراب گشته ست

دانم که ز مهر عارض تست

اشکم که چو لعل ناب گشته ست

زلف تو سیه چراست ماناک

بسیار در آفتاب گشته ست

در کشتن خسرو آرزویت

بشتاب که بس شتاب گشته ست