گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

من اینجا و دل گمره در آن کو

از آن گمگشته مسکین نشان کو

مگو، ای پندگو، بی او بزی خوش

خوشم گر زنده مانم، لیک جان کو

مرا گویی که رو با صابری ساز

تو خود می گویی اما گو که آن کو

به دل گویم که غمها خواهمش، گفت

چو او پیش نظر آید، زبان کو

بپرس این ناتوان را، پیش تر زانک

بپرسی خلق را کان ناتوان کو

پس از مردن دعای تربت من

بسندست آنکه گویی، گو فلان کو

به گستاخی حدیث بوسه گفتم

به خنده گفت کای خسرو، دهان کو