گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

آن کیست که می آید صد لشکر دل با او

درویش جمالش ما، سلطان دل ما او

بی صبح و شبی خواهم کو را غم خود گیرم

من گویم و او خندد، تنها من و تنها او

مستم ز خیال او من با وی و وی با من

یارب، چه خیال است این، اینجا من و آنجا او

هجرم که ز چرخ آمد، از آه خودش زین پس

تا سوخته نگذارم، یا من به جهان یا او

مهتاب چه خوش بودی، گر بودی و من تنها

لب بر لب و رو بر رو، او با من و من با او

گویند مرا آخر دیوانگیت خو شد

دیوانه چرا نبوم، ماه من شیدا او

من خسرو او زیبا بنگر که چه ننگ است این

دیباچه دلها من، آیینه جانها او