گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بیچاره دلم خون شد در پیش خیال تو

تا چند هنوز آخر دوری ز وصال تو

عقل و دل و جان از تن، برد این همه عقل از من

من مانده ام و چشمی حیران جمال تو

خنجر کش و بازم کش تا باز رهم زین غم

ور زانکه بود، جانا، هر چند وبال تو

زینگونه کن من دیدم شکل تو و حال تو

دشوار برم جان را از دست خیال تو

ای لشکر مشتاقان در پیش رکاب تو

ای گردن سربازان در پیش دوال تو

یارب که چه ظلم است آن، یارب، که چه داغ است این

بر جان مسلمانان از هندوی خال تو

جانی ست مرا هدیه، منمای چنان رویم

کاندازه من نبود تعظیم جمال تو

صد قصه فزون دارم از درد دل خسرو

لیکن به زبان نارم از بیم ملال تو

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode