گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

اگر بخواهمش آن روی دلستان دیدن

به هیچ روی نخواهم به گلستان دیدن

چه روی او نگرم، جان دهم که حیف بود

چنان جمالی وانگه به رایگان دیدن

رخش بدیدم و شد سرخ چشم من پیشش

به شیر دیدم و خونم نمود آن دیدن

بسی زیان دل و جان به هجر او دیدم

که هیچ سود ندیدم از این زیان دیدن

تمام هستی من برد، گر کند نظری

نخواهم آن همه را هیچ در میان دیدن

نگار من، زخم جعد یک گره بگشا

مگر که دل بتواند خلاص جان دیدن

کران گریه نمی بینم از غمت، وین سیل

به غایتی ست که نتوانیش کران دیدن

هزار خون به زمین ریختی، وگر گویم

ز شرم سوی زمین چیست هر زمان دیدن؟

چو در ببیند خسرو، گرش بریزی خون

زهی محال که باز آید از چنان دیدن